کد خبر: 1299104
تاریخ انتشار: ۰۳ خرداد ۱۴۰۴ - ۲۳:۰۰
گفت‌وگوی «جوان» با صالح رحمتی، برادر شهید مالک رحمتی، استاندار آذربایجان شرقی از شهدای حادثه سقوط بالگرد
با هم زیرپل مدیریت رفتیم. جایی بود که کارگر‌ها برای کار‌های فصلی جمع می‌شدند. روز‌ها کار می‌کردند و شب‌ها همانجا با چند ایرانت برای خودشان سایه‌بان درست و زندگی می‌کردند. وقتی رسیدیم، هفت، هشت نفر از کارگر‌ها جلو آمدند و با حاج مالک سلام و احوالپرسی کردند. مالک به من گفت: «داداش، ببین! من هر از چند گاهی غذا می‌گیرم و می‌آیم کنارشان می‌نشینم و با این بچه‌ها غذا می‌خورم. میان همین کارگر‌ها می‌نشینم و به خودم می‌گویم این پیرمرد، پدرم است، آن دیگری برادرم صالح است. آن یکی برادر دیگر من است. من با همه اینها همذات‌پنداری می‌کنم و مأنوس می‌شوم تا گذشته‌ام را فراموش نکنم.»
صغری خیل فرهنگ

جوان آنلاین: هر بار که می‌خواستم درباره شهید مالک رحمتی، استاندار شهید آذربایجان شرقی بنویسم، ذهنم ناخودآگاه به سمت پدرش می‌رفت؛ پدری که معلم واقعی انسانیت، اخلاق، ایثار و انفاق بود. مردی که سال‌ها در یک مسافرخانه کارگری می‌کرد و بیشتر دوران کودکی و نوجوانی مالک در همان فضای ساده و صمیمی گذشت. مالک گاهی به کمک پدر می‌رفت، گاهی کنار مسافرخانه دستفروشی و گاهی ضایعات جمع می‌کرد. این تجربه‌های ساده، پایه و اساس روحیه ایثار و انفاق را در وجودش نهاد و او را به انسانی بزرگ و محبوب دل‌ها تبدیل کرد. همه اینها حاصل تربیتی بود که پدرش با عمل و رفتار درست به فرزندانش نشان داد. مالک رحمتی، مردی بود که برای دور ماندن از غرور و خودبزرگ‌بینی، گاهی خود را کنار کارگران فصلی پل مدیریت می‌رساند و با آنها همکلام و همنشین می‌شد. او ثابت کرد می‌توان از پشت میز و مقام‌های دنیایی هم به مقام شهادت رسید. صالح رحمتی، برادر شهید از زندگی مالک روایت‌های زیادی دارد، اما وقتی به حادثه تلخ سقوط بالگرد و لحظات انتظار رسید، سکوت کرد و گفت: «نمی‌خواهم حتی برای لحظه‌ای آن بی‌تابی‌ها را مرور کنم.» این متن حاصل همکلامی ما با صالح رحمتی است.

محله فقیرنشین «شهید لر»
برادرم مالک رحمتی آخرین پسر یک خانواده پرجمعیت بود. خانواده‌ای با چهار برادر، دو خواهر و پدربزرگ مهربانی که با ما زندگی می‌کرد. ما در خانه‌ای کوچک و ساده در محله فقیرنشین «شهید لر» زندگی می‌کردیم. محله‌ای که به زبان فارسی یعنی «شهیدها». محله‌ای فقیرنشین با کوچه‌هایی تنگ و امکانات کم. خانه ما فقط ۶۰ متر بود، با دو اتاق، یک هال و یک حیاط کوچک. با اینکه خانه‌مان کوچک بود و جمعیت خانواده زیاد، اما همیشه پر از صفا و صمیمیت بود. حضور بستگان و میهمان‌های همیشگی این خانه را گرم‌تر و زندگی را برایمان شیرین‌تر می‌کرد. برای سه کوچه محل ما، تنها یک شیر آب بود و همه خانواده‌ها باید آب مورد نیازشان را از همانجا می‌آوردند. خانم‌های محل کنار آن شیر آب جمع می‌شدند و لباس‌های خانواده را می‌شستند. مادرم حتی در سردترین روز‌های زمستان کنار یخ‌ها و آب سرد، با زحمت فراوان لباس‌های اهل خانه و میهمان‌ها را می‌شست. او لباس‌ها را می‌شست و ما هم کمک می‌کردیم تا آنها را خشک کنیم. این تصاویر همیشه در ذهن ما مانده است. گاهی باران شدید باعث می‌شد آب از سقف خانه به داخل بیاید. مجبور می‌شدیم ظرف‌های آشپزخانه را زیر سقف بچینیم تا آب به فرش و خانه نرسد. 
بله، حافظ چنین می‌فرمایند: 
ناز پرورد تنعم نبرد راه به دوست 
عاشقی شیوه رندان بلاکش باشد
پدرم کارگر یک مسافرخانه بود. مادرم هم با زحمت و عشق، بچه‌ها را بزرگ می‌کرد. زندگی‌مان ساده بود، اما همین سادگی و محبت، خانواده ما را به هم نزدیک‌تر و دل‌هایمان را به هم مهربان‌تر کرده بود. 

مسافرخانه و داستان‌های شنیدنی‌اش!
برای معرفی از مالک، ابتدا باید از پدر برایتان روایت کنم. همان طور که گفتم پدرم کارگر یک مسافرخانه بود. از صبح تا شب سخت کار می‌کرد. شب‌ها هم همانجا می‌خوابید و صبح‌ها ما سه برادر به دیدنش می‌رفتیم و مدتی را کنار او می‌گذراندیم. برادر بزرگ‌ترمان در جای دیگری کار می‌کرد و کمتر پیش ما بود. پدر فقط هفته‌ای یک بار از مسافرخانه به خانه می‌آمد. مسافرخانه‌ای که پدر در آن کار می‌کرد، پر از آدم‌های مختلف و داستان‌های شنیدنی بود. هرکدام از این آدم‌ها قصه‌ای داشتند و هر قصه برای ما یک درس زندگی بود. مسافرخانه برای ما مثل یک کارگاه زندگی بود. جایی که بحق باید گفت ما درآن مهارت‌های زیادی یاد گرفتیم و با دنیای آدم‌های مختلف آشنا شدیم. بخش زیادی از کودکی و نوجوانی‌مان در همین مسافرخانه گذشت. من و مالک بیشتر وقت‌هایمان را در همان مسافرخانه می‌گذراندیم. یادم است بعضی شب‌ها ساعت دو و نیم بامداد با هم برای گرفتن نان می‌رفتیم و در صف می‌ایستادیم. هر کدام از ما باید ۲۰ عدد نان می‌گرفتیم تا برای صبحانه، ناهار و شام مسافر‌ها آماده باشد. بعد از آوردن نان، کمی بازی و شیطنت کودکانه می‌کردیم. گاهی روحانیونی که برای تبلیغ به روستا‌ها می‌رفتند، شب را در مسافرخانه می‌ماندند. نشستن پای صحبت‌ها و روایت‌های آنها برای ما بسیار سازنده بود. 

ضایعات جمع‌کن!
خوب یادم است یک بار من و مالک متوجه شدیم پدرمان مشکل مالی دارد. من ۱۰ ساله بودم و مالک هفت ساله. با هم در گوشه حیاط نشستیم و فکر کردیم چطور می‌توانیم به پدر کمک کنیم. تصمیم گرفتیم برویم ضایعات جمع کنیم تا شاید کمی از مشکلات مالی خانواده کم شود. روبه‌روی همان مسافرخانه، مردی بود که ضایعات کل شهر را جمع می‌کرد. ما هم به او سر زدیم و از راه‌آهن و میدان مسلم که نزدیک مسافرخانه بود، شروع به جمع کردن ضایعات کردیم، اما با وجود تلاش زیاد، چیز زیادی گیرمان نیامد. بعد از یک نصفه روز پیاده‌روی و گشتن در جوی‌ها پیش پدر رفتیم و ماجرا را برایش تعریف کردیم. 
پدر ما را در آغوش گرفت و نوازش کرد و با مهربانی گفت: «نه بچه‌ها، نیازی نیست این کار را بکنید. ان‌شاءالله مشکل حل می‌شود.» او به ما روحیه داد و دلگرم‌مان کرد. از همان کودکی تلاش می‌کردیم در حل مشکلات خانواده سهمی داشته باشیم. 

خدا هوای مالک را داشت
مالک یک بچه دوست‌داشتنی و زرنگ بود که همه او را دوست داشتند. خیلی مهربان بود و نمی‌دانم چه حکمتی بود که همه را به سمت خودش جذب می‌کرد. مادرم همیشه می‌گفت: «بچه‌ام چشم می‌خورد!» و واقعاً هم همینطور می‌شد. 
من هم خیلی شلوغ و بازیگوش بودم و تنها همبازی و رفیق صبح تا شبم، حاج مالک بود. راستش من برای مالک آدم خطرناکی بودم! گاهی بالای درخت آتش روشن می‌کردم یا یک بار خانه را آتش زدم یا از پشت‌بام با سر روی برف‌های حیاط افتادم. همیشه کار‌های خطرناک می‌کردم و بیچاره مالک هم گاهی از این کار‌های من آسیب می‌دید، اما برخورد خانواده با ما فرق داشت. وقتی من خطا می‌کردم، سرزنش می‌شدم، اما برای مالک قربان‌صدقه می‌رفتند و برایش اسپند دود می‌کردند تا چشم نخورد!
یادم است یک بار وسایل چرخ خیاطی را ریخته بودیم و ناگهان دیدم مالک نمی‌تواند حرف بزند و فقط با دست اشاره می‌کند. پرسیدم چه شده است؟ با دست نشان داد که سوزن روی زبانش بوده و آن را قورت داده است! سریع مادر را صدا کردم. مادر با نگرانی چادر سر کرد و او را به رادیولوژی برد تا عکس بگیرد. دیدند سوزن حتی از معده هم گذشته، اما به لطف خدا بدون اینکه مشکلی پیش بیاید، سوزن دفع و نگرانی‌ها برطرف شد. خلاصه، خدا همیشه هوای مالک را داشت و او را نگه داشت تا به شهادت برسد. انگار قرار نبود این اتفاقات و شیطنت‌ها آسیبی به او برساند. آتش‌ها زیر سر من بود و دودش به چشم مالک می‌رفت. 

پدربزرگ شهید
خاطرات زیادی هم از دوران جنگ و بمباران و از دست دادن پدربزرگ‌مان دارم که در حاشیه همین بمباران اتفاق افتاد. در آن روز، خانه ما و چند خانه دیگر موشکباران شد و باز هم خدا به داد مالک رسید. همه اهالی محل به پناهگاه رفته بودند، اما من و مالک در خانه مانده بودیم، چون پدربزرگ‌مان حاضر نبود خانه را ترک کند و به پناهگاه برود. این بار هم پدربزرگ به پناهگاه نیامد و برای همین ما با تأخیر به سمت پناهگاه حرکت کردیم. صدای جنگنده‌ها را به وضوح می‌شنیدیم. دل‌مان پر از ترس بود. در راه، یکی از اهالی محل به نام مش طاهر که مردی غیرتمند و خوش مشرب بود، ما را در آغوش گرفت و پناه داد. او با ایثار و محبت، جان ما را نجات داد. 
وقتی سر کوچه رسیدیم، صحنه‌های دردناکی دیدیم. مادر و دختری که بر اثر ترکش شهید شده بودند. دست مالک در دستم بود که حسن قسمتی را دیدیم. پایش قطع شده بود و از آن خون فوران می‌کرد. ۱۰، ۱۵ خانه ویران شده و پدربزرگ‌مان زیر آوار مانده بود. بچه‌های ارتش آمدند و کمک کردند تا او را از زیر آوار بیرون بیاوریم. پدربزرگ با وجود جراحات، با تمام توان ایستاد تا به ما روحیه بدهد، اما وقتی سر کوچه رسید، روی زمین افتاد و مدتی در بیمارستان بستری شد. متأسفانه بعد از مدتی به دلیل عوارض همان بمباران و شکستگی‌ها به رحمت خدا رفت. بعد از آن بنیاد شهید آمد و گفت باید پدربزرگ تا آخر هفته در سردخانه بماند تا همراه شهدا تشییع شود، اما پدرم قبول نکرد و گفت: «اگر او در محضر خدا شهید است، خدا قبول کند، اما من نمی‌توانم اجازه دهم پدرم این مدت در سردخانه بماند.» ما هم پدربزرگ را به خاک سپردیم. 

کشاورزی حاج مالک!
بعد از بمباران مجبور شدیم به خانه یکی از دوستان‌مان برویم که فقط دو اتاق داشت و خودش هم مستأجر بود. ما در یکی از اتاق‌ها ساکن شدیم. از طرف ستاد جبهه و جنگ برایمان پتو، قوری و ظرف آوردند تا کمی از سختی‌ها کم شود، اما همه چیز خانواده‌مان از هم پاشیده بود و روزگار بسیار سختی را می‌گذراندیم. بعد از ماه‌ها آواربرداری و گرفتن وام، کار ساخت و بازسازی خانه شروع شد. تقریباً همه روز را در خانه خودمان کارگری می‌کردیم. مادرم بالای سر ساخت خانه بود و همه کار‌ها را مدیریت می‌کرد، چون پدرم مجبور بود در مسافرخانه بماند و کار کند بیشتر مسئولیت‌ها بر دوش مادرم بود و من و مالک هم هر کاری از دست‌مان برمی‌آمد انجام می‌دادیم. با کمک همه اعضای خانواده، خانه را دوباره ساختیم و بعد از چند سال، کم‌کم از خاطرات تلخ بمباران فاصله گرفتیم. در این مدت، همان مسافرخانه‌ای را که پدرم کارگری می‌کرد، به نام خودش اجاره و مدتی هم آنجا را اداره کرد، اما بعد درگیر مسائل وراثت صاحبان ملک شد و مجبور شد مسافرخانه را تحویل بدهد. این اتفاق آغاز دوران خانه‌نشینی و فقر و سختی برای خانواده ما شد. یادم است دیگر از آن روز‌های وفور نعمت خبری نبود. اگر مادرم پولی به من می‌داد که بروم، پنیر بگیرم، خیلی خوشحال می‌شدم که نان به همراه پنیر برای خوردن داریم. انگار غذای شاهانه داشتیم. در همان روز‌های سخت، با اینکه مالک سن زیادی نداشت، تصمیم گرفت کاری برای کمک به خانواده انجام دهد. او به روستای خودمان رفت و با کمک دوستان و بستگان، زمینی را شخم زد و نخود کاشت. هر چه از فروش نخود‌ها به دست آمد، مالک همه درآمدش را به پدر تقدیم کرد و گفت: «بیا، این پول را استفاده کن.»
کم‌کم آن دوران سخت گذشت. پدرم توانست همراه با شراکت آقای قاسمی یک مغازه غذافروشی باز کند. مغازه از او بود و کار از پدر و ما. با این شراکت، اوضاع زندگی‌مان بهتر شد. 

استادی، چون پدر داشت،
 اما نکته مهم اینجاست که چطور مالک، تبدیل به «مالک» شد که حالا افتخار همه شده است. اولین کلاس و استادش پدرمان بود. مردی ساده و بی‌سواد، اما وارسته که معلم زندگی، انسانیت، سربازی برای اهل بیت، خدمت به مردم، اطعام و انفاق بود. در همه این زمینه‌ها، پدر الگوی واقعی مالک بود. پدرم در همان مسافرخانه روضه‌های خانگی برگزار می‌کرد. شب‌های آن مسافرخانه واقعاً به‌یادماندنی بود. مش علی، مردی اهل میانه و نابینا بود که صدای حزین و زیبایی داشت. او در ایام محرم در خیابان‌ها روضه‌خوانی می‌کرد و شب‌ها برای استراحت پیش پدرم می‌آمد. پدرم همیشه می‌گفت: «مش علی، امشب برای ما روضه بخوان.» مسافرخانه پر از آدم‌های روستایی ساده می‌شد. مش علی با صدای دلنشینش روضه می‌خواند و همه را به گریه می‌انداخت. بعد از روضه هم دعا می‌کرد. پدرم چراغ‌ها را روشن می‌کرد، چای روضه می‌داد و کاسه‌ای برمی‌داشت، خودش مبلغی در آن می‌گذاشت و بعد کاسه را می‌چرخاند تا هرکس خواست کمک کند. در پایان، پول‌ها را داخل جیب مش علی روضه‌خوان می‌گذاشت. پدرمان با اینکه سواد نداشت، اما هرچه از دین و دیانت می‌دانست به آن عمل می‌کرد. اهل عمل بود و همیشه می‌گفت: «آنچه می‌دانی، عمل کن.» فضای خانه را با رفتار و عملش پر از محبت، دیانت و خدمت به دیگران کرده بود. مالک از میان همه اعضای خانواده بیشترین تاثیر را از او گرفت. 
وقتی می‌گویم اولین مربی حاج مالک پدرمان بود واقعاً همین‌طور است. هر کدام از ویژگی‌ها و اخلاق‌های خوب مالک را که بخواهم نام ببرم، باید بگویم ریشه همه آنها در تربیت و وجود چنین پدری بود. این پدر بود که مالک را با این صفات زیبا پرورش داد و شخصیت او را ساخت. هرچه مالک داشت و هر خوبی‌ای که در او دیده می‌شد، حاصل تربیت و الگوی عملی همین پدر مهربان و فداکار بود. 
روزی که در مراسم معارفه استانداری مالک گفت: «من افتخار می‌کنم پدرم یک کارگر است»، من تازه فهمیدم چرا این حرف را زد، یعنی هرچه مالک امروز دارد، ریشه در فضیلت‌ها و آموزه‌هایی دارد که از پدرمان یاد گرفت. پدری که با عملش راه درست را به ما نشان داد و شخصیت مالک را ساخت. پدرم همیشه به آدم‌های بی‌پناه و بی‌سرپناه کمک می‌کرد و گوشه‌ای از مسافرخانه را به خانه سالمندان تبدیل کرده بود. حتی چند دختر یتیم را به خانه آورد، بزرگ‌شان کرد و بعد به خانه بخت فرستاد. او همیشه سعی می‌کرد زندگی آدم‌های نیازمند را تأمین کند و پناه‌شان باشد. ریشه تمام خوبی‌ها و انسانیت حاج مالک در رفتار و عمل همین پدر ساده و بی‌ادعا بود. مالک این رفتار‌ها را از نزدیک می‌دید و یاد می‌گرفت. همین الگو‌ها بود که شخصیت مالک را ساخت. 

واکس‌زنی و دستفروشی
اواخر مقطع راهنمایی مالک بود. من قبل از او عضو بسیج شده بودم و به مسجد می‌رفتم. تابستان‌ها من و مالک کار می‌کردیم. من واکس می‌زدم و مالک دستفروشی می‌کرد. ما کنار مسافرخانه پدر می‌نشستیم و بساط خودمان را پهن می‌کردیم. من همیشه زودتر از مالک، وسایل و قوطی‌های واکس را جمع می‌کردم تا بتوانم به مسجد محل بروم، چون به کار‌های فرهنگی علاقه زیادی داشتم. حضور من در مسجد باعث شد مالک هم کم‌کم به این فضا علاقه‌مند شود و با من بیاید. از همان زمان، کلاس‌های قرآن و فعالیت‌های فرهنگی ما شروع شد. من به مطالعه علاقه زیادی داشتم و هر پولی که پس‌انداز می‌کردم، از یک کتابفروشی در بناب کتاب می‌خریدم و به خانه می‌آوردم. بخشی از پولم را هم برای زمستان نگه می‌داشتم تا همیشه بتوانم کتاب بخرم یا کار دیگری انجام بدهم. من بعد از مطالعه کتاب‌ها در کلاس‌های قرآن و مسجد برای بچه‌ها سخنرانی می‌کردم. مالک هم همراه من بود و او هم کتاب می‌خواند. هر دو خوش‌ذوق و بااستعداد بودیم و وارد فعالیت‌های فرهنگی شدیم. او هم به خواندن کتاب‌علاقه‌مند شده بود. یک روز به من گفت: «برویم پیش امام جمعه و این کتاب‌ها را تبلیغ کنیم تا برای طلاب حوزه علمیه مراغه تهیه کنند.» با هم پیش امام جمعه، آقای پورمحمدی رفتیم. ایشان خیلی از ما استقبال کرد و به تعداد بالا از همان کتاب‌ها خرید تا بین همه طلبه‌ها و اساتید حوزه علمیه توزیع شود. 
یک بار مالک از پدر پرسید: «پدر، چرا زمان جنگ به جبهه نرفتی؟» پدر گفت: «اتفاقاً رفتم برای ثبت‌نام، شناسنامه‌ام را هم بردم و خداحافظی کردم، اما مسئول اعزام وقتی دید من پنج فرزند دارم، گفت پنج تا؟!» آن زمان هنوز دختر آخر خانواده به دنیا نیامده بود و پدر پنج فرزند داشت. مسئول اعزام گفت: «برو، جهاد تو بزرگ کردن این بچه‌هاست. جبهه را جوان‌ها پر می‌کنند، تو به کارت برس.» 

همنشین کارگر‌ها
یک بار داشتم حاج مالک را نصیحت می‌کردم و می‌گفتم: «داداش، مراقب باش این مقام‌ها و مسئولیت‌ها تو را مغرور نکند.» او نگاهی به من انداخت و گفت: «پاشو بریم جایی.» با هم از دفتر بیرون رفتیم. پرسیدم راننده بیاید؟ گفت: «نه، با پراید خودمان می‌رویم.» سوار شدیم و با هم رفتیم زیرپل مدیریت. جایی بود که کارگر‌ها برای کار‌های فصلی جمع می‌شدند. روز‌ها کار می‌کردند و شب‌ها همانجا با چند ایرانت برای خودشان سایه‌بان درست و زندگی می‌کردند. وقتی رسیدیم، هفت، هشت نفر از کارگر‌ها جلو آمدند و با حاج مالک سلام و احوالپرسی کردند. مالک به من گفت: «داداش، ببین! من هر از چند گاهی غذا می‌گیرم و می‌آیم کنارشان می‌نشینم و با این بچه‌ها غذا می‌خورم. میان همین کارگر‌ها می‌نشینم و به خودم می‌گویم این پیرمرد، پدرم است، آن دیگری برادرم صالح است. آن یکی برادر دیگر من است. من با همه اینها همذات‌پنداری می‌کنم و مأنوس می‌شوم تا گذشته‌ام را فراموش نکنم.» من واقعاً خجالت کشیدم. من او را نصیحت می‌کردم، اما او خودش بهتر از هر کسی مراقب دلش بود و همیشه گذشته و ریشه‌هایش را به یاد داشت. 

دیدار با خانواده شهدای گمنام 
چند باری که حاج مالک به شهرستان آمد، از من خواست چند خانواده شهید را برای دیدار هماهنگ کنم، اما تأکید داشت خانواده‌های شهیدی را انتخاب کنم که در حاشیه شهر زندگی می‌کنند. چون معمولاً هر مسئولی که می‌آمد، فقط سراغ خانواده‌های شهید معروف و شناخته‌شده می‌رفت. حاج مالک همیشه سراغ خانواده‌هایی می‌رفت که کمتر دیده شده بودند. او با احترام و محبت به دیدارشان می‌رفت، هدیه می‌برد، مادران شهدا را مورد تفقد قرار می‌داد و دست پدران شهدا را می‌بوسید. من بار‌ها دیدم که خانواده‌های شهدا از این محبت اشک شوق می‌ریختند. بعد‌ها که من وارد سپاه شدم، این رفتار را از او یاد گرفتم. اینکه فقط سراغ خانواده‌های معروف نروم و سراغ خانواده‌های روستایی و گمنام بروم. من همیشه سعی کردم مثل او باشم. 

سفره‌داری برای اهل بیت (ع)
دو آرزو همیشه در دل حاج مالک بود که به من گفته بود، اما موفق نشد به آنها برسد. یکی اینکه از خدا یک خانه بزرگ و چند طبقه می‌خواست تا طبقه پایینش حسینیه باشد و بتواند آنجا برای اهل بیت (ع) احسان و نذری بدهد. هر سال روز عاشورا نذری می‌داد و به صندوق خیریه و کار‌های هیئت کمک می‌کرد. او علاقه زیادی به سفره‌داری برای اهل بیت (ع) داشت، اما این آرزو در دلش ماند. آرزوی دیگرش این بود که یک چرخه تولیدی بزرگ راه بیندازد تا نیاز‌های مصرفی کشور را تأمین کند و وابستگی به دیگران کمتر شود. همیشه می‌گفت: «اگر بازنشسته شوم، کنار کار‌های تربیتی، این کار تولیدی را هم راه می‌اندازم.»، اما این آرزو‌ها در دلش ماند و قسمتش نشد. 

خوش به حالش!
و در آخر همکلامی‌مان باید بگویم همه خلقیات و زیبایی‌های رفتاری حاج مالک با این حرف‌ها توصیف نمی‌شود و واقعاً نمی‌توانم همه خوبی‌هایش را اینجا و در همه این سطور برایتان جمع‌بندی کنم. اما این را بگویم که باید حاج مالک را از زبان حاج مالک بشناسید. او صادق، صریح و انقلابی بود. برخی چیز‌ها برادرم را اذیت می‌کرد، مثل تنبلی‌ها و بی‌مسئولیتی برخی شخصیت‌ها و رفتار‌هایی که برخلاف منافع ملی و فرمایشات امام خامنه‌ای بود. این موارد باعث ناراحتی‌اش می‌شد و همیشه آن را به زبان می‌آورد. 
خوش به حالش! درست است که هضم این اتفاق برای ما خیلی سخت بود و حتی دوست ندارم خاطرات آن شب و لحظات تلخ چشم انتظاری را مرور کنم ولی هنوز هم تنها بخشی که نمی‌خواهم درباره‌اش با کسی صحبت کنم، همان قسمت آخر حیات اوست. حاج مالک مزد همه مجاهدت‌ها و زحمت‌هایش را با شهادت از آستان امام رضا (ع) گرفت. مالک همه دلبستگی‌هایش را جمع کرد و با خودش برد پای آن پرواز. او همه وابستگی‌هایش را همانجا رها کرد و رفت.

نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
captcha
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار